خانواده آرمان و غزاله را قضاوت نکنیم! خودمان بودیم چه میکردیم؟
کدام یک از ما میتوانیم جای مادری باشیم که 8 سال دخترش را از دست داده است و نمیداند پیکر او کجاست؟
داستان آرمان و غزاله با یک اعدام به پایان رسید. غزاله در تاریخ ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۹۲ برای مراجعه به دکتر از خانه بیرون رفته و هیچگاه به خانه بر نمیگردد؛ با بررسیهای پلیسی معلوم میشود که آرمان پسرک ۱۷ ساله آخرین کسی بوده که غزاله را ملاقات کرده است.
این آخرین ملاقات با قتل غزاله همراه بوده. آرمان در اعترافات خود گفته بود:« «من وقتی دیدم کسی در خانه نیست، غزاله را به خانه دعوت کردم. اما او وقتی به خانهمان آمد و گفت که قصد دارد برای همیشه مرا فراموش کند، خیلی عصبانی شدم، بین ما مشاجره لفظی درگرفت و وی را هل دادم، سرش به جایی خورد، سپس با میله بارفیکس نیز چند ضربه به او زدم. آنجا بود که متوجه شدم غزاله نفس نمیکشد.»
آرمان بعد از این اتفاق؛غزاله را داخل چمدان بزرگی قرار داد و بعد آن را به سطل زباله خیابان میرداماد انداخت، سپس به خانه بازگشت و سعی کرد همه آثار جرم را از بین ببرد.
جنازه غزاله هیچگاه پیدا نشد و آرمان نمیدانست پیکر او کجاست! این داستان تلخ، با اعدام آرمان به پایان رسید. 8 سال این ماجرا ادامه پیدا کرد و حالا تبدیل به زمین قضاوت مردم شده است.
برخی پشت خانواده غزاله ایستادهاند و اعدام بعد از این همه مدت را حق آنها میدانند و بخشی دیگر میگویند حق آرمان اعدام نبود. او در 17 سالگی دست به این کار زده بود و نباید با طناب دار تنبیه میشد.
بسیاری از این قضاوتها هم قطعی است. بهتر نیست دست از این رفتار خود برداریم. کدام یک از ما میتوانیم جای مادری باشیم که 8 سال دخترش را از دست داده است و نمیداند پیکر او کجاست؟ هیچ قبری نیست که او بالای سرش برود و خودش را خالی کند.
حال پدر و مادر آرمان را چگونه درک میکنیم؟ آنها هزار آرزو برای پسرشان داشتند و او را 8 سال تمام پشت میلههای زندان ملاقات میکردند و میدانستند اگر رضایت نباشد، عاقبت پسرشان، اعدام با طناب دار است.
چطور میشود قضاوت کرد؟ خودمان اگر در یکی از موقعیتها باشیم چه تصمیمی میگیریم؟ بله، وقتی روی مبل لم دادهایم و با گوشی در حال توییت زدن هسیتم، حرف زدن راحت است ولی وقتی چنین حادثهای برای خودمان یا یکی از اعضای خانواده پیش بیاید، آن وقت باید ببینیم چه تصمیمی میگیریم.
رفتار اجتماعی خود را ببینیم. در کوچکترین اتفاقات زندگیمان، حاضر به ببخشش نیستیم بعد روبروی خانواده غزاله قرار میگیریم و میگوییم ببخش!
در پایان به شعری از «یوگنی یفتوشنکو» شاعر معروف روس اشاره میکنم که به خوبی روایتگر قضاوتهای ماست:
«صدای خش خش علفهای وحشی میآید
و درختان با نگاهی متوحش
به تماشا ایستادهاند
برای قضاوت...»
منبع: عصرایران؛ مصطفی داننده