شرح حال روابط ویران‌شده
مروری بر فیلم ارواح اینیشرین مارتین مک‌دونا/ The Banshees of Inisherin

شرح حال روابط ویران‌شده

فیلم آخر مک دونا به‌اندازه کافی مورد تایید و تقدیر جشنواره‌ها و مخاطبان قرار گرفت. برای نخستین بار در هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز نمایش داده شد، جایی که فارل و مک‌دونا برنده جام ولپی بهترین بازیگر مرد و اوسلای طلایی، شدند. تماشاگران این فیلم را ۱۵ دقیقه تشویق کردند.

احتمالا مرتبه اولی که عبارت مولف از اثر مجزاست، به زبانی کسی آمد، قصد داشته پشت این حرف پنهان شود. صرف‌نظر از محصولات آبکی، مگر می‌شود اثری که تا مغز و استخوان نفوذ می‌کند، از روح و روان مولف عبور نکرده باشد؟ فقط منظور شرح حال و بیوگرافی نیست. هر اثر درخوری به‌طورقطع با دیدگاه و تجربه زیسته خالقش همراه است. به‌خصوص آنهایی که از دور برایتان دست تکان می‌دهد و با بقیه فرق دارند. حتی اگر این عبارت درست باشد، اجازه بدهید درباره مخلوقات مارتین مک دونای نابغه، استثنایی قائل شویم. مارتین مک دونا چه تئاتر بنویسد چه فیلم بسازد، مخاطب میخکوب اثرش می‌شود. چه مرد بالشی باشد یا ارواح اینیشرین. او از آن دست هنرمندانی ست که حتی اگر از دیگران تقلید کند- برخی منتقدان چنین گمان می‌کنند- و یا ادای پیچیده و مبهم بودن در بیاورد، انقدر کارش درست و بی‌نقص است که کاملا غرق در جهان داستانش می‌شوید و هر قصه نامتعارفی را از او می‌پذیرید.

داستان ارواح اینیشرین the banshees of inisherin فیلم اخیر مارتین مک دونا در نگاه اول در دنیایی بسیار غریبه اتفاق می‌افتد. لوکیشن فیلم جزیره‌ای دورافتاده با ساکنانی حوصله سر بر است که مناسباتی عجیب و غریب دارند. چند دقیقه اول فیلم شاید بپرسیم چرا باید داستان این آدم‌ها برایم مهم باشد؟ اما کار از کار گذشته. توان متوقف کردن و گذشتن از فیلم عملا امکان‌پذیر نیست. مسخ قصه می‌شوید و طوری در این قصه عجیب، غرق خواهید شد که حتی وقتی فیلم تمام می‌شود و تیتراژ بالا می‌آید، ماجرا برایتان تمام نمی‌شود. و فیلم بارها و بارها در پس مغزتان پلی می‌شود و ادامه پیدا می‌کند.

داستان فیلم در سال ۱۹۲۳ در جزیره‌ای خیالی به نام اینیشرین در سواحل ایرلند اتفاق می‌افتد، قصه از روزی شروع می‌شود که زندگی پاتریک ساده‌دل و نسبتا کم هوش برای همیشه به هم می‌ریزد و متحول می‌شود. پاتریک بیکارترین ساکن جزیره، ناگهان می‌فهمد، رفیقش کولم بدون هیچ توضیحی به دوستی‌شان پایان داده. این اتفاق او را دچار یک بحران وجودی واقعی می‌کند. پاتریک فقط در رابطه با کولم تعریف می‌شود و در این جهان کاری جز بودن در این رفاقت ندارد. حفره خالی‌ای که پاتریک را به ویرانی اخلاقی، ترس و ناامیدی می‌رساند. سرزنش نکنید. موقعیتی که کاراکتر عجیب قصه در آن قرار دارد، ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. کمی در خاطراتتان جست‌وجو کنید. این شروع سر راست و زودهنگام به‌اندازه کافی جذاب است و هرگز هم جذابیتش در طول قصه کم نمی‌شود. اصلا شاید لذت‌بخش بودن فیلم در همین سادگی مقدمه باشد و اینکه کارگردانی به هیچ حقه یا ترفندی وابسته نیست. فیلم به‌طور خلاصه، روش شخصی، مک‌دونا برای بیان روابط اجتماعی ویران‌شده است. البته نه فقط در طول جنگ داخلی ایرلند که صدایش از دور شنیده می‌شود، بلکه امروز نیز. او راهی هنرمندانه پیش می‌گیرد، برای ترسیم تنهایی آدمی که هیچ جاه‌طلبی‌ای در زندگی‌اش ندارد.کسی که نه قرار است مثل کولم ترانه‌ای ماندگار بنویسد. نه آن‌سوی جزیره شغلی در انتظارش است.

زمان و مکان فیلم بی‌اهمیت است. چون ماجرا درباره روابط انسانی‌ای است که حتی اگر صدسال از آن گذشته باشد، تغییر نکرده. شاید به همین دلیل در جزیره دنبال خودت می‌گردی و احتمالا در پی پاسخ چنین سوالی هستی؛ من شبیه کدام یک از ساکنان این جزیره نفرین شده هستم؟ فیلم به‌قدری تأویل‌پذیر است که می‌توان قصه‌اش را به ده‌ها معنا پیوند زد. و این خاصیت هر اثر درخشانی است که امکان پیدا می‌کند پا از دنیای خالق فراتر بگذارد و ضلع سوم رولان بارتی خودش را پیدا کند و در نگاه مخاطب معنای دیگری پیدا کند. مثلا فکر کنید آن جزیره خاورمیانه‌ای باشد که در مرزهایش همیشه آتش جنگ روشن است و مردمانش توان بیرون زدن از آن جزیره نفرین شده نداشته باشند و مدام به هم آسیب می‌زنند. یا در مقیاس کوچک‌تر کل فیلم رابطه‌ای مسموم باشد که گریزی از آن نیست. با این روش می‌شود بنشی را بارها تکثیر کرد و هر بار طوری دیگر دید.

 «بانشی‌های اینشیرین» به طور خاص و در یک جمله به موضوع تنهایی و خشم می‌پردازد. ممکن است پای مارتین مک دونا به خاورمیانه نرسیده باشد و یا در هیچ رابطه مسمومی نبود اما می‌توان سرش قسم خورد که از تنهایی چیزهای زیاد می‌داند و مناسبت اجتماعی‌ را خیلی خوب درک کرده است.او هم پاسخی ندارد و فقط سوال مطرح می‌کند. سوالاتی درباره ملال، ترس از مرگ، بحران میان‌سالی و چیزهای دیگر که صورت‌مسئله‌شان از سال ۱۹۲۳ تابه‌حال همان بوده که امروز است. منشأ این فیلم هم مانند فیلم قبلی «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» زوال اجتماعی است. با این تفاوت که مک دونا ایرلند را بیشتر آمریکا می‌شناسد و در این فیلم کم ماجرا دل‌نشین‌تر است.

مک دونا در کنار بدبینی ذاتی‌اش دست از شوخ‌طبعی برنمی‌دارد. او همواره تلاش می‌کند بین کمدی و تراژدی تعادلی درخور برقرار کند. نمونه بارز این تعادل استادانه، صحنه شگفت‌انگیز عصبانی شدن پاتریک در میخانه است. دیالوگ‌های فیلم هوشمندانه و تند است و رفت‌وبرگشت مهندسی‌شده بین همه شخصیت‌ها وجود دارد که تقریباً شبیه یک بازی است و این نقطه قوت واقعی فیلم است. همه در فیلم نقش ارزشمندی دارند. حتی الاغ محبوب پاتریک که در مراسم اسکار اخیر شرکت کرد. مک دونا توانسته در طول فیلم تماشاگر را درگیر نگه دارد و انرژی صحنه‌ها بالاست. غم و اندوه موتیف وار کاراکترها گواه ناتوانی‌شان در برقراری ارتباط است. حالا فرقی نمی‌کند که آن شخصیت برایمان محبوب باشد یا منفور. چه خواهر دوست داشتنی پاتریک باشد یا پدر الکی و بیمار دامینیک و حتی زن فروشنده‌ای که پاکت نامه‌ها را باز می‌کند.

فیلم آخر مک دونا به‌اندازه کافی مورد تایید و تقدیر جشنواره‌ها و مخاطبان قرار گرفت. برای نخستین بار در هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز نمایش داده شد، جایی که فارل و مک‌دونا برنده جام ولپی بهترین بازیگر مرد و اوسلای طلایی، شدند. تماشاگران این فیلم را ۱۵ دقیقه تشویق کردند. سه جایزه بفتا و دو جایزه گلدن گلوب هم از آن خود کرد. اما در اسکار توفیقی نداشت و تنها رکورد نامزد شدن در رشته‌های مختلف را زد. رکوردی که از سال ۲۰۰۴ متعلق به فیلم کوهستان سرد بود.
منبع: شرق

 

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.