تحلیلی از افغانستان: مگر طالبان رفته بود
برای این که بدانیم طالبان هیچگاه نرفته بودند که دو باره باز گردند خوب است مجموعهی فتواها، سخنرانیها و موضع گیریهای علمای افغانستان را در دوران حکومت به اصطلاح دمکراتیک بررسی کنیم. در تمام این سالها شمار اندکی از علمای اهل سنت بودند که حاضر شدند اصل عملیات انتحاری بی هدف و کور را محکوم کنند.
شهابالدین فرخیار برای روزنامه نگاران ایرانی چهره شناخته شدهای است. او اکنون در تاجیکستان زندگی میکند. ۳۵ سال است که از نزدیک با اوضاع افغانستان ارتباط دارد. کتابها و نوشته های او درباره افغانستان خواندنی است و با بسیاری از رهبران آنان مراوده داشته است.
تحلیل زیر را گرچه با سرعت نوشته از این رو توضیح برخی موارد را هم به کتاب و یا آینده ارجاع داده ولی در فضای کنونی که تحلیلهای سطحی درباره افغانستان فراوان است چارچوب قابل فهمی را از تحولات آنجا در اختیار قرار میدهد.
شاید طولانی باشد ولی قطعا خواندنی و آموختنی است.
دوست عزیزی دیروز پیغام داد آخرین خبرها چیست؟ نوشتم کدام خبر؟ نوشت افغانستان. نوشتم در افغانستان اتفاقی افتاده است؟ نوشت مگر خبرها را دنبال نمی کنی؟ طالبان دو باره برگشته اند! نوشتم مگر رفته بودند؟
این مکاتبه به هیچ وجه جنبه ی شوخی ندارد. این روزها بسیاری در جستجوی تحلیل شرایط افغانستاناند و دلیل بازگشت ساده و بدون مقاومت طالبان به قدرت را جستجو میکنند. تصور عموم از وقایع افغانستان چنین است که گروهی افراطی با برداشتهای شاذ از اسلام، سی سال پیش با حمایت پاکستان کشور را اشغال کردند و پناهگاه سازمان القاعده شدند و پس از وقایع ۱۱ سپتامبر و حمله آمریکا و متحدانش از مراکز شهرها عقب رفتند و مردم به جان آمده از دوران حکومت آنها با کمک آمریکا حکومتی دمکراتیک بنا نهادند. با یک نیروی نظامی بیش از ۳۵۰ هزار نفری و پارلمانی با حضور اجباری ۲۵ درصدی زنان، مطبوعات آزاد و بی شمار ایستگاههای رادیویی و تلویزیونی که رشک مردم همسایهاش ایران بود که همچنان آخوندها بر آن حکومت میکنند.
این صورت ظاهر مسئلهای پیچیده و در عین حال ساده است. برای توضیح این سهل ممتنع پیش از هر چیز خوب است از ظواهر رسمی فاصله بگیریم و به یک پرسش هویتی مهم پاسخ دهیم.
پرسش این است که بدنهی اصلی جامعهی افغانستان در پاسخ به پرسش کیستی و چیستی خود به شما چه میگویند. به عبارت دیگر یک افغان مهمترین وجه هویتی خود را چه میداند؟ پاسخ به این پرسش دشوار نیست. مردم ساکن در جغرافیایی که امروز افغانستان نامیده میشود هویت خود را با دین اسلام تعریف میکنند و بلافاصله به سوی مذهب متمایل می شوند. یک ساکن افغانستان که به جامعهی اکثریت این کشور تعلق دارد خود را یک مسلمان سنی میداند و تا نیازی نباشد به لایههای دیگر هویتی خود وارد نمیشود. لایهی دوم هویتی یک افغان مسلما هویت قبیلهای او ست، اما این لایه از هویت او در برابر لایه اول که اسلام است تنها در شرایطی خاص و ویژه خود را مینمایاند. غلبه و سلطه ی لایهی اول هویتی یک نفر ساکن افغانستان را نه در زمان حضور طالبان در قدرت که پیش و پس از آن باید جستجو کرد. بدنهی اصلی گروه طالبان همان نیروهای مجاهدین در دوران شوروی بودند که پس از نزاع آنها بر سر قدرت در قامت گروه طالبان البته با پول و سلاح عربستان و لجستیک پاکستان به عنوان نیرویی رهایی بخش ظهور پیدا کردند و با کمترین مقاومت در راه رسیدن به قدرت از سوی مردم خسته از جنگهای داخلی پذیرفته شدند.
برای این که بدانیم طالبان هیچگاه نرفته بودند که دو باره باز گردند خوب است مجموعهی فتواها، سخنرانیها و موضع گیریهای علمای افغانستان را در دوران حکومت به اصطلاح دمکراتیک بررسی کنیم. در تمام این سالها شمار اندکی از علمای اهل سنت بودند که حاضر شدند اصل عملیات انتحاری بی هدف و کور را محکوم کنند. در مورد خارج از دین اعلام کردن طالبان تقریبا هیچ چهرهی شناخته شدهای حاضر به انجام این کار نشد. بر خلاف تبلیغات حکومت اجرای حدود اسلامی تنها به مناطق تحت حکومت طالبان تعلق نداشت. حتی در همان روز های اول قاضی القضات حکومت دمکراتیک از میان ملاهایی انتخاب شد که سابقهی همکاری با طالبان را داشتند. آنچه معمولا جامعهی بیرونی افغانستان را در مورد هویت آنان به اشتباه میاندازد گزارشهای رسانههای غربی و بویژه از نوع فارسی زبان آن است. افغانستان دوران پس از طالبان با این تصویر معروف آغاز میشود که گروهی از مردان پشت در یک سلمانی صف بستهاند تا ریش خود را بتراشند و یا در گوشهای دیگر چند تن زن و دختر جوان فرنجیهایشان را از سر بر میدارند. خطای عمدهی ناظران بیرونی از همینجا نشأت می گیرد. چنین تصاویری از افغانستان دمکراتیک که تا نشان دادن تیم فوتبال دختران و یا حتی هفتهی مد پیش میرود باعث میشود ناظر بیرونی تصور کند افغانستانی با اندیشههای لیبرالیستی وجود دارد که سرگرم مبارزه با مشتی افراط گرای اسلامی به نام طالبان است که هر از چندی با انجام عملیات انتحاری مردم کوچه و بازار را میکشد. در حالی که به جز آن درصد ناچیزی که ممکن است واقعا تمایلات لیبرالیستی داشته باشند به شما قول میدهم بسیاری از همان چهرههای به ظاهر لیبرال در مورد لایهی اول هویتی خود تردید ندارند که مسلمان سنی هستند و اگر پایبند به قوانین شریعت نیستند نه از روی بی اعتقادی به آن است که خود را فردی گناهکار به حساب میآورند و به طرق مختلف دست به توجیه آن میزنند.
برای بسیاری واقعهی مرگ دختری به نام فرخنده در شهر کابل حادثهای آشنا و همزمان دلخراش است. از زاویه گزارشهای رسانهای داستان از آنجا آغاز میشود که دختری به یک دعا نویس اعتراض میکند و کارهای او را فریبکارانه میشمارد و با او به مجادله بر میخیزد.
در مقابل دعا نویس با نسبت دروغ به او که گویا قرآن را آتش زده است نمایشی به راه میاندازد و با کمک برخی از معتقدان و باورمندان، فرخنده را به طرز فجیعی میکشند. در این روایت از این حادثه چنین وانمود میشود که این رفتار به دایرهای کوچک و خاص از مردم تعلق دارد در حالی که قاتلان این جنایت از اقشار مختلف جامعه از کسبه گرفته تا رهگذران همه در آن دخالت داشتند و به فجیع ترین شکل ممکن دست به این جنایت زدند. فردای ماجرا گروه واقعا انگشت شماری از زنان و گروه کوچکی از جوانان با حمایت دولت به خونخواهی و بزرگداشت فرخنده برخاستند و چنین وانمود شد که فرخنده به گروهی از روشنفکران لیبرال جامعه تعلق دارد که با مظاهر تحجر و عقب افتادگی به مبارزه برخاسته و قربانی اندیشه طرقی خواهانهی خود شده است، در حالی که موضوع نه تنها وارونه که چند مرتبه از اندیشههای متحجر جاری متحجرانه تر است. فرخنده به گفتهی خانوادهاش مدتی بود که گرایش وهابی گری پیدا کرده بود و با همان هیبت و هیأت زنان عربستان یعنی روبنده بیرون میرفت و در روز حادثه از موضع یک سلفی که هر گونه ساختن مزار و متولی گری و دعانویسی را خلاف توحید میدانند با ملای دعا نویس به مجادلهی لفظی میپردازد و به آن سرانجام ناگوار میرسد. فرخنده در حقیقت از پیروان اندیشههای القاعده بوده است. پرسش مقدر بی شک اکنون این است که بدین ترتیب آیا میان جامعهی افغانستان که حنفی مذهب هستند با طالبان پیرو القاعده تباینی وجود دارد؟ که اگر چنین است پس این دو چگونه با هم جمع شده اند؟ پاسخ آن است که جریان اصلی در بدنهی طالبان همان معتقدان سنتی جامعهی حنفی سنی هستند که با معتقدان به جریان القاعده زاویه دارند و هیچگاه رویهی آنها را به طور کامل به رسمیت نشناختند و در دوران باصطلاح جهاد جز گروه عبدالرسول سیاف که حتی نام خود را به عبدالرب تغییر داد دیگران تابع اندیشهی وهابیها نشدند اما از پول و لجستیک دستگاه تبلیغاتی عربستان موسوم به الرابطه العالم اسلامیه بهرهمند میشدند.(این موضوع را جای دیگری باید بررسید) سیاف نیز البته بعدها از آنها جدا شد که این خود باز شرح و داستان دیگریست.
پس جامعهی سنتی و مذهبی افغانستان جامعهای تقریبا همگون بوده است که از سدههای پیش با همین عقاید زیسته است و حتی عمده ترین دلیل جدا شدن این پاره از بدنهی ایران پس از سست شدن قدرت صفویان و بدنبال آن مرگ نادرشاه همین مسئلهی مذهب است که با رشتهی باریکی تا ۱۸۵۰ میلادی به ایران پیوند داشت که آن هم با تلنگر عامل خارجی و فتور و سستی قاجاریه به سادگی آخرین پیوندهای سیاسی خود را از دست داد و با نامی ساختگی به کشوری تازه بدل شد.این مردم در طول تمام این سدهها درون جامعهی سنتی خود قائل به همین اندیشههای نوع طالبانی بودهاند، اما این که چرا نشانههای آن را در غالب تلاش برای رسیدن به قدرت در دورههای پیش از انقلاب ثور نمیبینیم، باز به دلیل طولانی شدن باید زمان دیگری به آن پرداخت اما مختصر آن که در دوران پادشاهیهای گذشته جامعهی سنتی و کهن افغانستان در غالب آبادیها و شهرهای بسیار کوچک اصولا با تغییر عمدهای روبرو نشده بودند تا واکنشی از خود نشان بدهند. تلاش مدرنیزاسیون دوران امان الله خان که همان وقت هم مخالفتهای برخی ملاها را به دنبال داشت اصولا تا این اندازه گسترده و تأثیر گذار نبود که بدنهی اصلی جامعه را به واکنش وا دارد و یا تلاش کند تا به زور و قهر آن را اعمال کند. ورود کمونیستها به صحنه که با اصلاحات افراطی تا سطح روستاها گسترش یافت اولین تکانهی جدی به جامعهی افغانستان بود که با ورود ارتش روسیه به اوج رسید و به مرکز تسویه حساب دو ابر قدرت از یک سو و منازعهی اسلام انقلابی بر آمده از انقلاب ایران، که هوادارانی در جهان سنی نیز داشت با عربستان به عنوان نمایندهی جریان رسمی از سوی دیگر به اوج رسید. و چنین بود که افغانستان به یک باره مرکز توزیع پول و سلاح شد تا هر یک از این جریانها تلاش کند تا پیروز اصلی این میدان تعیین کننده شود. در این میان جامعه ی سنتی و فقیر افغانستان که تا پیش از آن از راه دامداری و کشاورزی و البته مواد مخدر، زندگانی عقب افتادهی قرون وسطایی خود را سپری میکرد اکنون برای حفظ چفت و بست سنتی عقایدش به تلاطم افتاد و در برابر متجاوزان شوروی از یک سو قد علم کرد و با پول و سلاح های بی دریغ سرازیر شده به کشور به گروها و احزاب و به قول خودشان تنظیمهای مختلف تقسیم شد. از این مرحله به بعد کسب قدرت و ریاست به اهداف خداجویانهی اسلامی رهبران آنها نیز اضافه شد و لایهی دوم هویتی نیز مورد استفاده قرار گرفت، اما نه چنان آشکار، که بر لایهی نخست سایه بیندازد.
از این رو در آن هنگام دیدن اقوام مختلف در هر یک از این احزاب امر خارق العادهای نبود و دیدن تنظیمهای گوناگون در یک جغرافیای واحد قومی امری عجیب نمینمود. هر یک از تنظیمها در مناطق مختلف پایگاههایی داشتند و یک منطقه با ترکیب قومی به ظاهر یکسان ممکن بود با فرماندهانی از همان قوم و قبیله تابع گروهها و تنظیمهای مختلف باشند.
از این مرحله است که اقتصاد کشاورزی و شبانی و در مرحلهی سوم کوکناری افغانستان وارد مرحلهی اقتصاد جنگ و مواد مخدر میشود با پایهای از اسلام افراطی ِوارداتی که این بار به مراتب متحجرانهتر و افراطیتر از گذشته است و به وضوح با پول و قدرت و امکانات نیز پیوند پیدا میکند. این دورهای است که روسها افغانستان را ترک کرده، مجاهدین کابل و شهرهای بزرگ را در محاصره دارند و دولت نجیب روزهای آخر خود را میگذراند. آمریکا با احساس پیروز مطلق جنگ سرد کمکهای خود را قطع کرده و در صدد پیچیدن کامل طومار زندگانیِ قدرتی به نام شوروی است و دیگر به افغانستان توجه ندارد و این درست روزهایی است که القاعده در حال برآمدن است و برخلاف جنگ ابر قدرتها که به ظاهر به پایان رسیده نبرد بزرگ ایدئولوژیک دیگری در جهان اسلام در حال آغاز شدن است. (در این باره در کتاب افغانستان سرزمین درهها تا حدودی به آن اشاره کرده ام. در بخش عربهای افغان و ماجرای کشته شدن عبدالله عزام) این نبرد از نظر عربستان بسیار حیاتی است و نباید بخشی از همسایهی ایران شیعه که از نظر زبانی و فرهنگی (این موضوع فرهنگ نیاز به توضیح دارد. عجالتا و اجمالا در اینجا به مفهوم برخی مشترکات) بخش جدایی ناپذیر ایران بوده است، در میانهی این کارزار از دست برود. این نبرد اما با سرکشی و جاه طلبی کاذب نیروهای اسلامی سنی که (در آن کتاب کل این ماجرای انقلابی گری سنی را توضیح دادهام که نوعی واکسینه کردن جهان سنت در برابر اسلام انقلابی شیعه بود و مورد موافقت غرب) پیروزی بر شوروی را به حساب خود میگذراند رنگ و صورت دیگری به خود میگیرد و مرگ عزام که رهبر اصلی القاعده بود به نام آمریکا نوشته میشود و به ظهور بن لادن میانجامد. از این جاست که با سه گانه؛ اسلام انقلابی شیعه به رهبری ایران، و جریان انقلابی سنی به رهبری القاعده تحت حمایت عربستان و وجه سوم یعنی آمریکا مواجهیم (این نیز نیاز به فرصتی دیگر دارد) نقش پاکستان نیز دقیقا از این مرحله است که پر رنگ میشود. کشوری که زمانی بخشی از نیروهای غرب و جهان سنی برای مقابله با شوروی بود و نقش توزیع کننده امکانات و لجستیک آن و البته منافع سرشار اقتصادی از قِبَل آن را داشت، در این مرحله خود را در برابر تحولات جدید و منافع از دست رفته تنها میبیند و از طرفی با هرج و مرجی که پس از سقوط کابل رخ میدهد احتمال بازگشت افغانستان به همان مسیر سنتی خود که با پاکستان سر ناسازگاری داشت قوت میگیرد. موضوع خط دیورند و پیوند سنتی افغانستان با هند (شرح این نیز بماند) پاکستان از این مرحله است که وارد کارزار میشود و با جذب نیروهایی از بدنهی مجاهدین سابق و البته پشتونهای نواحی قبایلی خود که با اقوام پشتون افغانستان یک قوم و قبیلهاند طالبان را برای ایجاد موازنه و حتی برتری بر هند شکل میدهد. این نیروها بر دو پایه شکل میگیرند، نخست ایدئولوژی اسلامی و دیگر قبایل شرقی پشتون. این طرح با حمایت گسترده عربستان و امارات که قصدشان ایزوله کردن ایران در نواحی شرقی و ایجاد کانون خطر برای آن است همراه میشود.
حضور سه میلیون افغان در داخل ایران که همواره در حال رفت و آمد هستند و یک اقلیت نسبتا قابل توجه از شیعیان در مرکز افغانستان و اقتصاد وابستهی آن به تولیدات ایران و در سالهای اخیر، برگرداندن راههای تجاری افغانستان از بندر کراچی به سوی چابهار به اندازهی کافی زمینههای نگرانی پاکستان و عربستان را فراهم میآورد. بخش اول این راهبرد تا زمان حملهی القاعده به برجهای دوقلو به خوبی پیش میرود. دیپلماتهای ایرانی در مزار به دست طالبان کشته میشوند. مرزهای شرقی ایران نا امن میشود و باز گرداندن مهاجران در دستور کار ایران قرار میگیرد و راههای عبور ومرور مهاجران بسته میشود. این راهبرد تا زمان حملهی القاعده به برجهای دوقلو بخوبی کار می کند اما پس از آن با ورود آمریکاییها و تشکیل دولت جدید با تکیه به نیروهای شمال و مجموعهای از اقوام مختلف به شکست میانجامد. اما چیزی که موجب شکست این راهبرد میشود عملیات خودسرانهی القاعده است که برای خود رسالتی جهانی و آخرالزمانی قائل است و از همین جاست که نیروهای طالبان عقب مینشینند، اما نابود نمیشوند. در کشوری که به سرزمین درهها معروف است چیزی به عنوان نابود کردن کامل حریف وجود ندارد، بویژه که آنها با پاکستانی همسایهاند که نوار نسبتا پهنی از مرز آن با افغانستان متعلق به اقوام پشتون است که در امور داخلی خود کاملا خود مختار هستند. این منطقه و نوار مرزی که به “قبایل ایجنسی” معروف است در جریان استقلال پاکستان از هند به شرط حفظ خودمختاری به پاکستان پیوستهاند. منطقهای که همواره مورد مناقشه افغانستان با پاکستان بوده و تقریبا هیچیک از رهبران افغانستان تعلق آن را به پاکستان نپذیرفته اند، این مناطق با افغانستان هیچ مرز قابل تشخیصی چه از نظر جغرافیایی، نژادی، مذهبی و یا زبانی و فرهنگی ندارند. از این رو پاکستانیها به طور هوشمندانهای یک تهدید امنیتی را به یک فرصت راهبردی تبدیل کردند. آنها حتی نام مناطق پشتون نشین را که تا پیش از آن سرحد شمالی مینامیدند و همواره مورد مناقشهی با پشتونها بود به پختون خواه یعنی نام مورد درخواست پشتونهای منطقه تغییر دادند و خواستهای ملی آنان را در مقابل هویت اسلامی کاملا کمرنگ ساختند.
مردمی که در میان جنگ و با اقتصاد جنگ بزرگ شدهاند و در تمام عمر از جنگ به معنای پول مزدوری ارتزاق کردهاند. برخلاف تصور اولیه به ندرت آمادهی وارد شدن به جنگهای طولانی مدتند. آنها نیروهای ارزان قیمتی هستند که با گرفتن مزدی اندک و تا وقتی پشتیبانی دارند و چشم اندازی از غنیمت و زن و زمین در پیش رو باشد میایستند و میجنگند، اما به محض آن که این پشتیبانی و آن چشم انداز رخت بربندد آنها به استخدام طرف دیگر در میآیند.
نبرد دو سوی این ماجرا تا تزریق پول به هریک از طرفها و حضور و وجود پشتیبانی تا همین چند ماه پیش ادامه داشت. پاکستان به نمایندگی از عربستان و امارات یک لحظه هم از حمایت و تأمین طالبان دست نکشید، اما آمریکاییها وقتی عزم رفتن کردند در این سوی ماجرا همه چیز فرو ریخت. این مرحله با تجربه و درسهایی از گذشته هم همراه بود و طالبان این بار به توصیهی حامیانشان قرار نداشتند که با همان شیوههای تندروانهی گذشته عمل کنند. این بار آمریکاییها و عربهای متحدشان بر سر یک چیز توافق داشتند، آوردن حکومتی بر سر قدرت که رویهای تهاجمی با دنیا نداشته باشد اما به اندازهی کافی از ویژگیهایی برخوردار باشد که مانع نفوذ و حضور گستردهی ایران شود. از نظر آنها قرار نبود عراق دیگری در همسایگی ایران بوجود بیاید. گرچه عوامل کافی برای آن کار را هم نداشت اما با سرمایه گذاری بر سر برخی از فاکتورها میتوانست و میتواند نفوذ ایران را افزایش دهد. برخلاف تصور اما این فاکتورها که مهمترین آن میتواند زبان باشد برخلاف تصور از کارایی لازم برای سود بردن از آن به عنوان یک فاکتور تعیین کننده برخوردار نیست. همانطور که مثلا این فاکتور برای عربستان در رقابت آنها با ایران در عراق عمل نکرد (این خود باز ماجرای دیگریست)
خلاصه آن که در هیچ یک از شهرها و بویژه روستاهایی (در مورد شهر به جز از دو سه شهری که تا حدودی واجد شرایط این نام هستند در موارد دیگر نباید فریب این عنوان را خورد) که طالبان در این روزها در جریان راهپیمایی خود اشغال یا آزاد میکنند هیچ دلیل سه گانهای از تضاد عقیده از دست رفتن ثروت یا تفاوت عمدهی فرهنگی و زبانی میان بدنهی اصلی جامعه با طالبان وجود ندارد که بتواند انگیزهای قوی برای مقاومت باشد. همان گونه که عرض کردم این سومی بخصوص هیچگاه در میان تودههای مردم موضوع قابل معارضهای نبوده است. آنچه این موضوع یعنی زبان را بیشتر پیش چشم آورده منازعات داخل مجلس در دورهی باصطلاح دمکراتیک است که برخی تلاش داشتند تا از آن در جهت پیشبرد منافع سیاسی خود بهره ببرند. این به این معنا نیست که چنین تضادی از بنیان بی اساس است، اما نکته آن است که این وجه از هویت افراد همچنان در برابر لایهی نخست کم رنگ و بی جان است و مؤثر عمل نمیکند و تقریبا در هیچ کجا تبدیل به برخورد نظامی نشده است. این جامعه در طول سدهها از زبان فارسی به عنوان زیان میان قومی استفاده کرده و هنوز هم این کار را میکند. با آمدن طالبان در این مقطع بر سر قدرت چنانچه بخواهند مورد پذیرش جامعه جهانی قرار بگیرند مکانیزمهای سابق در مورد زبان چون همیشه عمل خواهند کرد مگر آن که تغییرات تازهای در بنیانهای فکری جامعه پدیدار شود. که در کوتاه مدت کاملا بعید است.
جامعهی کنونی افغانستان با تاکید چند باره بر این موضوع که از نظر هویتی جامعهای یک پارچه است و هنوز به طور جدی دچار رنسانس و نوزایی نشده با طالبانی که به اجرای محدودتر حدود اسلامی بپردازد و با مظاهر تمدن مانند رادیو تلویزیون و فوتبال و ورزش و تحصیل محدود زنان موافقت کند مشکلی ندارد. جامعهی افغانستان حتی آنهایی که از برخی از این مظاهر استفاده میکنند شخصا قائل به حلال یا مباح بودن آن نیستند. کشتن بسیاری از زنان و دختران در افغانستان به دلیل رفتارهای مدنی یا حتی هنر پیشگی و گویندگی و خوانندگی نه به دست طالبان که معمولا اعضای خانوادهی خود این افراد اتفاق میافتد.
تفاوت طالبان در این موارد با مردم عادی آن است که قاطبهی مردم واکنش در برابر چنین پدیدههایی را از جملهی حقوق خانوادهها میدانند، اما طالبان میخواهد اجرا و تعیین آن را خود به دست بگیرد. تحصیل دختران نیز موضوعی است که در حالت عادی نیز امری فراگیر و همه جانبه نبوده است. اختلاف طالبان با قاطبه ی مردم (اشتباه نشود، به درصدی از مردم که متفاوت هستند کاری نداریم) نه در اصل اولویت شوهرداری و بچه داری زنان که بر سر تعیین حدود و سن اجرای آن است. موضوع شوهر دادن دختران در سنین ۱۲ سالگی در افغانستان امری عادیست و بسیار ی تحصیل تا این سن و درس خواندن را امری مباح میدانند اما تفکری از طالبان که زیر تأثیر القاعده بودند از بنیان آن را رد می کنند. در دوران تازه که بن لادن مرده است و القاعده از کار افتاده و یا کم توان به نظر میرسد و نسلی تازه از رهبران طالبان ظهور پیدا کردهاند، به نظر کار طالبان از این بابت آسانتر است و دیگر کسی احساس دین زیادی به آنها نمیکند. پولها و سلاحها اکنون از سوی کسانی میرسد که اصراری بر آن اندیشههای تند روانه ندارند و بازگشت به باورهای جاری در جامعهی سنتی و تفاهم با طالبان را بلا مانع میدانند. موضوع تمایل به تغییر و یا شکوفایی تحصیل و گرایش به مدرن شدن بیشتر متوجه جامعهی اقلیت شیعه این کشور است که با آمدن طالبان مجبور به عقب نشینیهایی در این زمینه هستند، همانطور که طالبان باید در مورد گروههای افراطی خارجی نظیر داعش و جنبشهای آسیای میانهای یا ایغورها و نیز امنیت مرزهای ایران و حفظ امنیت شیعیان قولهایی بدهند که به ظاهر مجموع وقایع در آن مسیر در حرکت است. البته همیشه میتواند عاملی غیر مترقبه وارد شود اما در شرایط کنونی احتمال آن بسیار ضعیف است.
این نوشته تلاشی بود تا به همهی وجوه ریز و درشت ماجرای افغانستان در حد حوصلهی فیس بوکی دوستان بپردازد که امیدوارم موفق شده باشد. بویژه پاسخی به این پرسش که چرا طالبان هیچگاه نرفته بودند که اکنون دو باره باز گردند.