اول میخواهم از یک روایت واقعی شروع کنم. سالهای دور بین کلاس سوم و چهارم دبستان، تموم شهریور تمرین کردم که سر صف قرآن بخونم برای دویست سیصد تا کچل دبستانی دیگه دبستان قدس. یه جوری سوره کوثر رو میخوندم هر لحظه ممکن بود حضرت محمد بیاد به خوابم بگه پسر تو تا حالا کجا بودی؟ بعد آخرهای شهریور خونهمون رو عوض کردیم. از منیریه رفتیم پاسداران.
اون جا هم رفتم مدرسه شهید علیپور، توی گلستان پنجم. گفتم عیبی نداره اینجا هم قرآن میخونن دیگه. ولی روز اول مهر فهمیدم مدرسههای پاسداران هم بچههاش کچل نیستن، هم ضبط صوت دارن و قرآنشون از تو بلندگو پخش میشه.
میخوام بگم سرنوشت آدمها رو خیلی چیزها تغییر میده. رویاهاشون رو خیلی چیزها میدزده. مخصوصا آدمهای هم نسل من رو، که بعدها در تاریخ به عنوان موشهای آزمایشگاهی روزگار ازشون یاد خواهد شد. مایی که هیچ کاری نتونستیم بکنیم، وقتی تغییرات ساده رویاهامون رو بردن و گذاشتن بالای بلندترین کوهها. مثلا بالای بلندگوهای سیاه مدرسه شهید علیپور..... این داستان از حمید سلیمی بود.
☑️ تحلیل و تجویز راهبردی:
واقعیت آن است که نسل بزرگی از جامعه این تجربه را به شیوههای دیگر داشتهاند؛
پنج سال روی صادرات به اروپا کار میکنند بعد همه چیز یک دفعه به هم میریزد، چرا چون ما با جهان مشکلی نداریم آنها با ما مشکل دارند و ایراد هم از خودشان است.
سالهای سال درس خواندند و به جایی نرسیدند چون قرار بود یک میلیون شغل ایجاد شود اما ...
پولشان را در جایی سرمایهگذاری کردهاند اما بازده مورد انتظار رخ نداده چرا؟ چون سیاستها و حمایتها یک شبه تغییر کرده.
میلیاردها تومان سرمایهگذاری شده است، تجهیزات لازم برای تاسیس کارخانه خریداری و نصب شده است، کارخانه استارت نمیخورد، چرا؟ چون فعلا به خاطر شرایط ارزی کشور واردات مواد اولیه با ۳۵ هزار یورو توجیه اقتصادی ندارد اگر هم داشت امکان خرید در شرایط تحریم وجود ندارد.
مساله این است که ما با یک نسل به غارت رفته روبرو هستیم. نسلی که رویاهایش در زمینه شغل آبرومند، خانه نقلی و توسعه ملی بر باد رفت. نسلی که همین تغییرات کوچک، رویاهایش را بر باد داد. برنامههایش را بهم ریخت و آرزوهایش را تبدیل کرد به حسرت.
چه باید کرد؟
توسعه نیازمند امنیت است. امنیت یعنی پیشبینی پذیری نسبی آینده و مشکل اینجاست که نمی دانیم تصمیمگیران ارشد چه درکی از امنیت ما و عدم قطعیت ما و چند کچل دیگر دارند؟ چرا؟ به من بگویید کدام یک از وزرا تا حالا به خاطر تعطیلی کارخانهها، حقوق آخر ماهش عقب افتاده و خانوادهاش شب سر گرسنه زمین گذاشته یا در سطل آشغالها در جستجوی مواد غذایی بوده اند؟ کدام یک از نمایندگان تا حالا به خاطر بسته شدن مسیرهای بانکی بینالمللی، کارتن خواب شدهاند؟ کدام یک از اعضای مجمع تشخیص به خاطر اف.ای.تی.اف کرایه آخر ماهشان عقب افتاد و صاحبخانه انداختهشان بیرون؟ کدام یک از مدیران مجبور شده که به خاطر نان و پنیر از سوپری سر کوچه نسیه بخرد و سرکوفت بشنود؟ کدام یک از مدیران به خاطر بدهکاری به زندان افتاده؟ بعید میدانم که یک مورد هم پیدا کنید!
به همین خاطر است که کارخانهها تعطیل میشود، ارز بالا و پایین میرود (البته پایینش را شوخی کردم)، نرخ بیکاری دو رقمی میشود و نرخ تورم میرود که سه رقمی شود. در شاخص فلاکت برای کسب رتبه اول سرسختانه میجنگیم اما حقوق آخر مدیران سرجایش است همین طور ماشین و مقام و بازنشستگی. مدیران درکی از رویاهای بر باد رفته نسل کچلها ندارند. اصولا «تجربه زیسته» شان با «تجربه زیسته» کچلها متفاوت است و در دو جهان متفاوت زندگی میکنند. به اصطلاح نیکلاس طالب پوست شان در بازی (=دست شان زیر ساطور واقعیت) نیست.
خاطرم هست یک قاضی با شرف در قراری کم سابقه برای خودش درخواست بازداشت در بازداشتگاه کرد و خودش پروندهاش را به دادسرای انتظامی قضات فرستاد و بخشی از حقوقش را به متهم پرونده داد. از همه مهمتر همان قسمت اول بود او درخواست کرد که با رفتن به بازداشتگاه پلیس آگاهی، مدت ۲۴ ساعت در آن جا باشد تا شرایط بازداشتگاه را درک کند و از آن پس در زمان صدور بازداشتگاه، بفهمد دقیقا دارد چه کار میکند؟
تمام مدیران ارشدی که دم از مردمی بودن میزنند به این پیشنهاد فکر کنند: یک هفته چنین تجربهای را پشت سر بگذارنند: دو شب را همراه با خانواده کارتن خوابی کنند. دو شب را در زبالهها دنبال غذا بگردند، دو شب را در زندان کنار زندانیان چک برگشتی سر کنند و یک شب را همراه با کسی که وسایلش را از خانه ریختهاند بیرون تا صبح سر کنند. آنگاه به سر کارشان برگردند و در مورد مسایل کشور تصمیمگیری کنند. آنگاه رویای کچلها و دنیای کچل ها را بیشتر خواهند فهمید.