در این سالهای اخیر شرایط اجتماعی ما طوری بود که امکان نزدیکی بیشتر میان افراد مقدور نبود، ازجمله مقدور نبود که من بیش از آن که آقای ابتهاج را دیدم ببینم. در جوانی یکبار بهاتفاق آقای کسرایی رفتیم به دیدن هوشنگ ابتهاج و آن اولین تصویری است که از ایشان دارم. بعد از آن وقتی آمده بود تهران، بعد از زندان و بعد از مهاجرت به اروپا و برگشت به ایران، بهاتفاق پسرم سیاوش رفتم خدمت ایشان.
قصه از این قرار است که قبل از انقلاب ما جوانها گِشت خودمان را داشتیم و تا بیاییم به خود بجنبیم برده شدیم زندان، بعد که بیرون آمدیم در آستانه انقلاب آقای ابتهاج سر در کار موسیقی موج نو سنتی داشت در رادیو. بعد از انقلاب حزب توده ظاهر شد و طبعا نمیشد ایشان را دید، چون من تودهای نشده بودم و از دوستان قبلی من آقای لطفی بیشتر رفتوآمد داشت با سایه. بعد از واردکردن ضربه به حزب توده، آقای ابتهاج برده شد زندان و... پس دیدار ما افتاد به وقتی که مهاجرت کرده بود آلمان و چندی برگشته بود تهران که گفتم با سیاوش رفتیم دیدنش و آن اولین دیدار ما بعد از آن ماوقع بود که تمام مدت داستانهایی گفت درباره مرتضی کیوان، شخصیت ممتازی که در میان رفقای سایه و شاملو و سیاوش کسرایی بوده و از انسانیت و دوستی و رفاقت او و دو ساعتی که آنجا بودم از کیوان گفت و شنیدنش هم برای من سیریناپذیر بود، که چه انسان شریفی بوده است و چقدر مؤثر بوده در شکلگرفتن شخصیت هنری اشخاصی مانند آقای ابتهاج، کسرایی و دیگران. در مورد کیوان، این فقط سایه نبود که عاشقانه و لحظاتی اشکبار از مرتضی کیوان حرف میزد، بلکه شاملو، نجف دریابندری و سیاوش کسرایی هم از چنان انسان بینظیری با من گفته بودند، افزون بر همسرش بانو پوری سلطانی که مستندی از کیوان تدارک دیده بود که خوشبختانه دعوت شدم به تماشایش و به نظرم رسید مرتضی کیوان از سر ما زیاد بوده در جامعه از گنداب باقیمانده قجری با میراث دیکتاتوری تا پیش از شهریور بیست که روزگار پرورده- پدیدآمده چنین شخصیتهایی بود. بله به گواهی شخصیتهایی که نام بردم تأثیر انسانمداری و خردپیشگی مرتضی کیوان بر چهرههایی چون آقای ابتهاج و دیگران عمیقتر از آن بوده که در گمان بگنجد. کیوان یکی از همان اتفاقاتیست که گاهی در کشور و جامعه ما رخ میدهند.
بعد از آن، باز هم دیدار ما در تهران بود و بعد در کلن بود و آخرین بار هم که آقای ابتهاج را دیدم در همین سال خورشیدی بود که در کلن باز بهاتفاق سیاوش به دیدار ایشان رفتیم و اینبار یلدا، دختر آقای ابتهاج هم آنجا بود و گفتوگو میکرد درباره آقای شجریان، و آقای ابتهاج از زندگی هنری او که در سالهای پیش از انقلاب اسلامی آغاز شده بود گفت و از افتوخیزها، رضا و نارضاییها. دوستی و ارادتی که آقای شجریان به هوشنگ ابتهاج داشته از لحن سخنش پیدا بود. در آخرین روزها، مسعود بهنود با من تماس گرفت و پیشنهاد کرد به آقای گلستان و آقای ابتهاج زنگی بزنم. من هرچه سعی کردم مقدور نشد با آقای گلستان تماس بگیرم و یادداشت احترامآمیزی برایشان نوشتم تا به ایشان برسانند. از تلفن زدن به آقای ابتهاج هم دوری جستم برای اینکه خواستم تصویری که آخرین بار در ذهن من داشته مانند اولین تصویر باقی بماند و نخواستم صدای او را نزار بشنوم، در حالی که میتوانستم بگویم آقای ابتهاج شما گفتید که من تا 95 سالگی میروم و الان هم تقریبا نزدیک 95 سال دارید، اما گفتم جای طنز و شوخی هم نیست! به هر حال، هوشنگ ابتهاج انسان عزیزی بود و من دوستش میداشتم و در هر فرصتی توانستهام به دیدنش رفتهام و هر بار هم رفتم مایه خرسندی برای من شد و احتمالا برای ایشان هم تحملپذیر بوده باشم.
آقای ابتهاج در کمال متانت و درستی و باورمندی نسبت به سوسیالیسم جای خودش را داشته، دارد و خواهد داشت. در مورد نحوه کار یعنی شعر، گمان میکنم دو شخصیت داریم که عملا همنوا شدند با ذهنیت امروزی و قدیمی مردم ایران، یکی ابتهاج است و دیگری سیمین بهبهانی. اگر توجه کرده باشید بعد از انقلاب تا شاملو وجود داشت، شعر به آن سلسلهای ادامه داد که از نیما آغاز شده بود اما بعد از شاملو شعر در آن سلسله جهتِ دیگری پیدا کرد و این دو شاعر ما به غزل پرداختند و آوردن مسائل اجتماعی امروز در قالب غزل که در این کار هر دو موفق بودند و ابتهاج موفقتر، برای اینکه بار اجتماعی در زندگی ابتهاج بود و تجربیات بیشتری داشت و بهگمانم آرزومندیهای دورتری هم داشت که تا 95 سالگی او ادامه یافت.