سیدجواد طباطبایی در انتهای كتاب «دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران»، از قول شاردن، مهاجرت را سومین عامل انحطاط ایران دانسته و مینویسد: مهاجرت واپسین كلام بسیاری از ایرانیان و در شرایط اوج انحطاط تاریخی، یگانه واكنشی بود كه آنان در رویارویی با نابسامانیها از خود نشان دادند. در پایان دوران گذار، در حالی كه از نظر سیاسی، ایرانزمین فروپاشیده بود، با امكانات فكری و فرهنگی ایرانیان، سازماندهی نیروی پایداری ممكن نمیشد و افقی جز مهاجرت در برابر آنان قرار نداشت. از سویی، نابسامانیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی توان ماندن را از ایرانیان سلب میكرد و از سوی دیگر، با مهاجرتهای پی در پی، كشور از بسیاری از امكانات مادی و مهارتها و تواناییهای معنوی محروم و خرابیها مكرر میشد. ایران فروپاشیده دهههای اسفناكی را سپری میكرد، در حالی كه بر اثر مهاجرتهای ایرانیان آن وضع اسفناك به درد مزمنی تبدیل میشد، اما آنچه در این میان همین درد مزمن را به فاجعهای تبدیل كرد و هبوط محتوم ایران را به دنبال آورد، فقدان اندیشهای خردگرای بود. زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران همچون دو وجه وضعیتی یگانه بود كه در دوره گذار موجب شد تا ایران از مرتبه كشوری زنده و زاینده به دركات هبوط غیرقابل بازگشت رانده شود. نقش ایرانیان، در عمل و نظر، در راندن كشور خود به سراشیب هبوط بیشتر از آن بود كه برای دردهای مزمن ایران به آسانی درمانی پیدا شود. وانگهی، درمان درد مزمن زوال اندیشه و انحطاط تاریخی نیازمند كوششی بنیادین بود و چنین كوششی نیز با توان اندك ایرانیانی كه مانده بودند و بقیهالسیف امكانات ناچیز كشور ممكن نمیشد. خروج از بنبست نیازمند تن در دادن به دگرگونیهای بنیادینی بود و فراهم آوردن مقدمات آن خود نیازمند سدهای دیگر بود. (صص 559-560) دو- در شرایط كنونی نیز به نظر میرسد بسیاری از ایرانیان در همان شرایطی قرار گرفتهاند كه مهاجرت را واپسین كلام و یگانه واكنشی میدانند كه میتوانند در رویارویی با نابسامانیها و ناامیدیها از خود نشان دهند. نظرسنجیهای اخیر نهادهای رسمی، رتبه بالایی را برای مهاجرت و نخبه/ دانشجو/ دانشآموزفرستی و پناهندهفرستی حاصل كردهاند. بر اساس یافتههای همین پیمایشها، تمایل به مهاجرت، بسیار بیش از مهاجرتهایی است كه اتفاق میافتد، زیرا بسیاری به دلایل مختلف نمیتوانند تمایل خود را به واقعیت تبدیل كنند و مهاجر بالفعل شوند و مهاجر بالقوه (و در حسرت دایمی بالفعلكردن آن) باقی میمانند. این نظرسنجیها همچنین به ما میگویند، ایرانیان در چندین دوره، ملیت یك تا پنجم درخواستكنندگان لاتاری بودهاند و چنانچه حذف محدودیتها، جمعیتِ كشور ١۶درصد، جمعیت استعدادها ٢٧درصد و جمعیت جوانان ١٩درصد كاهش پیدا میكند (البته یافتههای آماری برخی پیمایشها، حكایت از درصدهای بسیار بالاتری دارند). آنچه در این روند مهاجرتی نسبت به گذشته متفاوت به نظر میرسد، افزون بر پایین آمدن سن مهاجرت، نخست، جاری شدن آن به طبقات پایینی جامعه (آنان كه دارای تمكن مالی نیستند)، دو دیگر، عدم تمایل به بازگشت اكثریت آنان، سه دیگر، آغشته به سویه سیاسی بودن (نارضامندی از نظم و نظام حاكم)، چهار دیگر، توامان و همسو و همافزاشدنِ فزاینده مهاجرتهای ذهنی، روانی، احساسی، فرهنگی، ملیتی، هویتی و... با مهاجرت سرزمینی است. در پس و پشتِ این سرمایه انسانی گرانسنگ كه بیمحابا توشه برگرفته و قدم در راه بیبرگشت گذارده، انبوهانبوه سرمایه اقتصادی و نمادین است كه پشت دروازههای سرزمینهایی ایستادهاند كه دیرزمانی است در ساحتِ گفتمان مسلط جامعه ما در صورت و سیرت یك «دشمن» تعریف و تصویر شدهاند. طنز تلخی كه این روزها و در فرآیند این مهاجرت تجربه میكنیم، این است كه بسیاری از این بسیار مهاجرین، در فرار از باغ بیبرگی و خزان ناوضعیتی كه اصحاب قدرتِ دشمنستیز ایجاد كردهاند، به دامان همان دشمن پناه میبرند...
تردیدی ندارم، آن «مهاجرت» كه در نگاه این نوشتار تهدیدی استراتژیك و هستیشناختی (وجودی) برای این مرز و بوم كهن فرض میشود، در نگاه بسیاری از اصحاب سیاست و قدرت امروز جامعه ایرانی (نگاه ملفوف و آغشته به پندارِ «دیگی كه برای من نمیجوشد....»)، فرصت و موهبتی است غیبی كه آنان را از دگرهای نااهلِ بالقوه و بالفعل میرهاند و عرصه قدرت و منفعت را برای آنان فراختر میگرداند. با اندكی تامل در تاریخ این سرزمین درخواهیم یافت كه نتیجه چنین نگرش و سیاستی جز هبوطی محتوم نخواهد بود.